سدههای تاریخ ایران نیز، مانند هزارههای آن گمشده هستند و یا دستکم، مانند پولی هستند که از سکّه افتاده و دیگر رایج نیست.در سدهها، بیشتر رویدادها با اگر و اما همراه هستند و ما حّق انتخاب رویدادها را نداریم. این تصویر مات و منقرض رویدادها است که در میدان دید ما قرار میگیرد.
صفحههای تاریخ ایران در دورهی اسلامی، کمی سریعتر از صفحههای تاریخ ایران باستان ورق میخورند. سدهها تا حدودی جای هزارهها را میگیرند. اما گمگشتگی همچنان نقش آزاردهندهی خود را حفظ میکند. سرگردانی داریوش سوم و یزدگرد سوم به همان اندازه در هزارتوهای تاریخ گم شدهاند که سرگردانی سلطانجلالالدین خوارزمشاه یا لطفعلیخان زند. همچنین از چگونگی نبرد چالدران به همان اندازه بیخبریم که از چگونگی نبرد گوگمل. حجاران نگارهی فتحعلیشاه قاجار در جنوب تهران به همان اندازه برای ما بیگانهاند که حجاران نگارهی اردشیر در فیروزآباد.
امروز، هیچ گردنی نمیتواند درد گردن شاهسلطانحسین صفوی را زیر تیغ محمود افغان احساس کند. زهر قتل عام نیشابوریان به دست مغولها و یا دهلویان به دست نادرشاه فراموش شده است و یا به عبارتی، گم شده است.
تاریخ غزنویان، دیگر منحصر به لشکرکشیهای تأمین بودجهی سلطان محمود غزنوی به هندوستان نخواهد بود. تاج پُر زیور حکیم ابوالقاسم فردوسی است که خواهد درخشید و یا در دورهی سامانی، مانند رودکی گمشده، از جوی مولیان خواهیم گذشت و در چشمانداز پیرامون، در پی تصویر ماتی از خِنگ او خواهیم بود! و به یاد خواهیم داشت که چشمان او به خوبی چشمان ما نمیدیده است.
این اثر کوشش خواهد کرد تا زمینهی آشتی خوانندهی ایرانی با تاریخ کشورش را فراهم آورد و سعی خواهد کرد تا حد ممکن از کسالتباری و ملالآوری سنتی نگارش تاریخ که معمولاً منجر به برداشتها و دریافتهای کلیشهای و یا فردی میشود، بکاهد. چاشنی نزدیکی به این هدف، شاید بتواند اشتهای بسیار کور ایرانیان را به مطالعه بیدار کند و زمینه را برای آشتی با کتاب و مطالعه،حتی روزنامه و مجله فراهم آورد. ما اغلب به تاریخ هزارهها و سدههای گمشده از پنجرهی مسئولیتهای گمشده نگریستهایم.
در سدههای گمشده،مانند هزارههای گمشده، برای ایجاد ارتباط با خواننده، جا بهجا حاشیههایی بر تاریخ نوشته شدهاست. این حاشیهها، مانند صحنههای بیشایبهی پشت نمایش، با زبان صریح خود و مستقل از رویدادها، کوششی برای یافتن زبانی مشترک و فراهم آوردن زمینههای مناسب برای حل مسایل خواهند بود. افزون بر این، هرگاه مطلبی در خور تأمل در منبعی یافت شده باشد، چکیدهای از آن تحت عنوان «زنگ تفریح» آورده شدهاست. گرچه این مطلب مربوط به گزارش پیشاز خود است و به راحتی میتوان از آن صرف نظر کرد، ولی اهمیت بیشتر در استثنایی بودن مطلب است که ممکن است این خاصیت را هم داشته باشد که درنگی و تفکری همراه با شگفتزدگی ایجاد کند.
خوانندهای که هزارههای گمشده را خوانده و یا از طریقی دیگر با تاریخ ایران باستان آشنا باشد، در این کتاب درخواهد یافت که ایران پیشاز اسلام، تاریخی کاملا متفاوت از تاریخ دورهی اسلامی دارد. تا حدی که گویی با دو کشور متفاوت سر و کار دارد. این از آن رو است که در طول تاریخ چندهزارسالهی ایران، هیچ رویدادی، ایرانیان را این همه از بیخ و بن دگرگون نکرده است که پیدایی سر و کلهی عربها به وجود آورده است.
در اینجا باید آگاهانه موضوع عربها را از اسلام جدا دانست، زیرا موتور اصلی دگرگونسازی، خلق و خوی عربها بود و اسلام تنها نیروی محرک این موتور پرحجم را تأمین کرده است.
ایرانیان مدتها پیشاز حملهی عربها به ایران، یعنی از زمان هخامنشیان، ارتباط فرهنگی خود را با اقوام سامی و عربها آغاز کرده بودند.
ایرانیها به جز عربها، یونانیان، ترکها و مغولان را نیز برای مدتی طولانی در مقام فاتحان خود تجربه کرده بودند. اما هرگز میدان را برای تاخت و تاز فرهنگی آنان باز نگذاشتند. حاصل حضور یونانیان و ترکها و مغولها چیزی نیست که آن را بتوان با رد پایی که عربها در فرهنگ و مدنیت ایران برجای گذاشتهاند، مقایسه کرد. ورود واژههای عربی به زبان فارسی سابقهای کهن دارد و ما حتی پیشاز اسلام با خطی که امروز خط عربی نامیده میشود، از طریق خط آرامی و خط پهلوی آشنا بودهایم و درحقیقت خط آرامی، پدر خطوط فارسی و عربی است. بر این اساس، اگر زبان فارسی اندکی کمتر در برابر زبان عربی مقاومت کرده بود، امروز حتماً، ما هم به زبان عربی سخن میگفتیم.
سابقهی آشنایی ما با عربها و فرهنگ آنان، دیرینتر از آن است که بسیاری تصور میکنند. همکاری فرهنگی آرامیها در دیوان هخامنشی و سپس نقش خط آرامی در تکوین خط پهلوی و همچنین پیدایی هزوارشها در نوشتههای پهلوی راه را به طور غیرمستقیم برای ورود واژههای سامی و عربی به زبان فارسی باز کرده است. چنین نیست که بپنداریم، ایرانیان پساز حملهی عربها، ظرف دو سده، هزاران واژهی عربی را به زبان خود راه داده باشند. در عصری که کتابت عمومیت نیافته بود، ترویج واژههای بیگانه هم بسیار دشوار میبوده است.
علاوهبر این، تسلط ایران از زمان هخامنشیان بر قوم عرب، به ویژه کرانههای چپ و راست دجله و فرات، ما را با خلق و خوی عربها آشنا کرده بود. داستان پرورش بهرام گور، ولیعهد ایران در نزد امیری عرب، گواه خوبی است بر پیوند بسیار نزدیک ایرانیان با عربها. همین پیوند بوده که در دورهی اسلامی سبب آمیختن فرهنگ و هنجارهای دو قوم با یکدیگر شد. باید به این حقیقت نیز اشاره کرد که بدون آشنایی با عربها و لطافت آنان در بیان و برخورد با مسایل عاطفی، شعر فارسی هرگز به این مسند والا دست نمییافت.
از زمانی که تاریخ روایی ما تبدیل به تاریخ مکتوب شد، متأسفانه بسیار به ندرت پیش آمد که مورخی به دام چاپلوسی نیفتد. تاریخ را اغلب برای فرمانروایان مینوشتند که زرینکلاه بودند و خُلدآشیان و صاحب قران و … و چنین بود که در نظر مورخان، فرمانروایان دُردانه همه چیز را میفرمودند، حتی قضای حاجت را!
مشکل دیگری که وجود دارد، اعتمادی است که مورخان روزگاران گذشته به راویان شفاهی خود دارند. گاهی این اعتماد مورخ را در حد یک کودک تنزل مقام میدهد.
به اینترتیب پیداست که برای مورخ روزگار ما، یافتن حقیقت بسیار دشوار است و لغزش در بیان مستندات تاریخی بسیار آسان.اگر به دشواریهایی بیندیشیم که بر سر راه مورخی قرار دارند که تاریخ زمانهی خود را مینویسند، عمق مشکلات پردازندهی تاریخ سدههای گذشته بیشتر آشکار میشود.
در این میان نوشتههای جغرافیدانان ایرانی و جهان اسلام بسیار مغتنم هستند. در میان این نوشتهها، گاهی در این مجموعه، میتوان با مطالب جالب توجهی برخورد کرد که از نظر تاریخ اجتماعی تعیینکننده هستند. خوشبختانه جهان اسلام از این نظر بسیار غنی است و جغرافیدانان بزرگ اسلامی کارهای بیمانندی از خود به یادگار گذاشتهاند که میتوان به کمک آنها بسیاری از حفرههای مسایل تاریخ سیاسی و تاریخ اجتماعی را پر کرد.
گاهی هم در لابهلای نوشتهها به گزارشی برخورد میشود که بسیار سودمند به نظر میآید، اما ناشی از خیالبافی گزارشگر است. به خوبی پیداست که نویسنده آرزوهای خود را به روی کاغذ آورده است. فایدهی این گزارشها این است که به کمک آنها دستکم میتوان به میدان دید گزارشگران روزگاران گذشته دست یافت. خوشبختانه سفرنامههای سیاحان خارجی نقیصهی نبود گزارشهای اجتماعی را تا حد زیادی جبران میکنند.در میان سفرنامههای ایرانی، تنها سفرنامهی ناصرالدین شاه با سفرنامههای بیگانگان برابری میکنند.
مجموعهی سدههای گمشده، این ویژگی را دارد که نگاهی یک نواخت به قضایای تاریخی دارد و به هیچ سدهای و فرمانروایی محبت خاصی ندارد و به صغیر و کبیر با چشمی واحد نگاه میکند.
نویسندهی سدههای گمشده عقیده دارد، «تاریخ» پارهی تن مورخ است و هیچ بخشی از آن ناتنی نیست، ولی از نخست آگاه است که در میان منابع موجود، جز جسته و گریخته به مطلبی اساسی برنخواهد خورد.
شاید هنگامی که در سال 21 هجری، ابوبکر به تصرف ایران اندیشید، گزارشگران او، واقعا برداشت خوب و درستی از اوضاع ایران ارائه دادهاند. لابد این گزارشگران به ابوبکر گزارش داده بودهاند که از وقتی شیرویه ساسانی، پدر خود، خسرو پرویز و همچنین برادران خود و دیگر شاهزادگان ساسانی را کشته است، گویی از آن زمان، طاق کسرا (ایوان مداین) ترک برداشته است و به زودی بر سر شاه و رعیتهایش فرو خواهد ریخت! فراموش نکنیم که راویان طبری و به دنبال او مورخان مقلد او بر این باورند که به هنگام تولد پیامر اسلام (طاق کسرا ) ترک برداشته است.
واقعیت این است که فساد حاکم بر دربار ساسانی،بدون تردید، یک موهبت الهی نبوده است که سرانجام به نشانهی فروپاشی این نظام فاسد، (ایوان مداین) ترک بردارد! اما تعبیر این افسانه این است که آوازهی فروپاشی نظام ساسانی، بسیار بلندتر از آن بودهاست که مردم دور و نزدیک، صدای از هم شکافتن تاروپودش را از دربار آنان نشنیده باشند. در چنین درباری، شاه مغرور و از خودراضی گفته بود که اگر کسی جرأت کند، مرگ اسب محبوب او، «شبدیز» را خبر بیاورد، او را خواهد کشت!
پیداست در چنین شرایطی، کیفیت زندگی مردم هرگز به پای مرغوبیت حتی یک کرهاسب درباری نمیرسیده است. البته آدمکشی در دربار، سنتی بود چرکتاب و بادوام، اما اینک گویی این سنت ابعاد تازهای یافته و میرفت که سدههای طولانی دوام بیاورد، اما چون تودهی مردم شایستگی کشته شدن نداشتند و امکان پرسه زدن دم تیغ شاهان و بزرگان را نمییافتند، از این بابت خیلی در عذاب نبودند.
در چنین شرایطی، مشکل مردم بیتوجهی زمین و آسمان به سرنوشت آنان بود. موبدان زرتشتی که به جای بازوان اهورامزدا، بازوان شاهان عصر خود بودند، با آخرین متد آییننامههای خلقالسّاعه و دست و پا گیر آیینی، آخرین رمق مردم را میربودند. دلیل و برهانی مستحکمتر از این پدیده لازم نیست تا دیگر درونمایهای برای عِرق ملی و حفظ آن باقی نمانده باشد. بماند که سالها جنگهای شبانهروزی ایران و روم در مرزهای جنوب غربی کشور مردم را به ستوه آورده بود.
عربها هنگامی به دروازههای تیسفون رسیدند که یزدگرد، حتی یک لحظه بدون تشویش بر تخت ننشسته بود. نه دربار، درباری خسروانی بود و نه در میان درباریان، بزرگمهری! آزردگی به کسی از مردمان مجال نمیداد که از خاموشی شیههی اسب یلان و پهلوانان، بد به دل راه دهد. در چنین حال و هوایی که تشخیص دوست از دشمن، کاری بس دشوار مینمود، عربها از راه رسیدند.
ابوبکر، خلیفهی دوم، در سال 12 هجری، سرزنده از موقعیت خود و اسلام مجاهدان اسلام را به سوی عراق که سالیانی دراز، خط مقدم جنگهای ایران و روم بود، روانه کرد. رهبری این سپاه را خالدبن ولید بر عهده داشت که هرمز، سردار ایرانی را در کاظمیهی عراق کشته و پیروز در جنگ شد.
زنگ خطر جنگ دیگر، ذاتالسّلاسل در مداین قابل شنیدن بود، اما کسی نشنید! حیره در بینالنهرین به فرماندهی آزادبه، فرماندار ایرانی آن مقاومت چندانی نکرد و سقوط کرد.
چنگ چهارروزهی قادسیه سرنوشت حکومت چهارصدسالهی ساسانیان را درهم ریخت. سعدبن ابیوقّاص با 4000 نفر به سوی مرز ایران حرکت کرد و در منطقهی مرزی به 30000 نفر بالغ شد. این جنگ در مرز کویر در شمال غربی حیره و غرب بغداد امروزی رخ داد. روز چهارم توفان شن شدیدی از غرب به شرق وزید و توان ناماندهی ایرانیان را ربود. فرمانده سپاه ایران، رستم فرخزاد rostam-farrokhzad)) بود که به دست یک سپاهی عرب کشته شد و درفش کاویانی به دست سپاه عرب افتاد.
نامهی رستم فرخزاد در شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی hakim-abolghasem-ferdovsi)) اوضاع حکومت و مردم و جبهه جنگ عربها را با ایرانیان به درستی توصیف میکند.