پدر بزرگم اهل جایی بود که بیشتر مردم آن با کار در کارگاههای کتان زندگی میکردند. پنج نسل در خاکی نفس کشیده بودند که از ساقهی کوبیده کتان برمیخواست و کشتار تدریجی آنها را رقم میزد؛ نژادی ستمکشیده و درعینحال شادمان که پنیر بُز، سیبزمینی و گهگاه گوشت خرگوش میخوردند؛ غروبها جلوی خانهی خود مینشستند، میریسیدند و میبافتند، آواز سرمیدادند، چای نعناع مینوشیدند و خرسند بودند… روز که میشد ساقه کتانها را با وسایل قدیمی به کوره میبردند؛ هیچ وسیلهای هم که آنها را در برابر غبار و گرمای خشککن کوره، حفاظت کند؛ نداشتند.
هرکلبهی دهکده فقط یک تختخواب داشت که به دیوار چسبیده بود و والدین از آن استفاده میکردند؛ بچهها هم دور تا دور اتاق روی نیمکت میخوابیدند.
صبح، بوی سوپ رقیق، فضای کلبه را پُر میکرد؛ یکشنبهها معمولاً خورشی برپا میشد و در روزهای جشن، صورت بچهها با تماشای لیوان قهوه سیاهی که از بلوط میگرفتند و مادر با آن لبخند همیشگی شیر در آن میریخت و روشن و روشنترش میکرد؛میشکفت.
پدرها و مادرها، صبح زود به کارگاههای کتان میرفتند و کارهای خانه روی دوش بچهها میماند: اتاق را جارو میکردند، مرتب میکردند، ظرفها را میشستند و سیبزمینیها را پوست میکندند.
آن روزها سیبزمینی غذای مهم و با ارزشی بود. پوست نازکش را هم باید نگه میداشتند تا کسی آنها را به بیدقتی متهم نکند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.