خانم کارمند ایران خودرو، آخرین برگ فیش پرداختیاش را هم گرفته بود و روی فیشهای دیگر گذاشته بود، بعدش هم قسمتی از مقنعهی سیاهش را با دست گرفت و تکان، تکان داد. بعد همانطور که روی صندلی چرمی چرخان خود نشسته بود، گوشهی جلو مانتو گشاد سیاهش را با دو دست گرفت و تکان، تکان داد تا بلکه بتواند مقداری از هوای خنک سالن را به زیر مانتو اش بفرستد. به نظر رسید که از کارش ناامید شده باشد، دست دراز کرد و فیشها را برداشت. هر برگ را با صدای بلند خواند؛ «بیمهی سرنشین» و به دکمههای کیبورد کامپیوتر روی میزش فشار آورد. روی صفحهی مانیتور کامپیوتر روی میزش رقم 4.000.000 ریال ثبت شد. بعدی و بعدی و بعدی را هم خواند و با سرعت چشمگیری، دکمههای کیبورد کامپیوتر ور رفت و اعداد بعدی روی مانتیور ظاهر و بعد ثبت شدند. به روی آخرین کلید کیبرد با ضربتی چشمگیر ضربه زد و قر و فر ماشین چاپگر روی میزش شروع شد. دستهای آزادشدهاش دوباره سراغ گوشههای مانتو و بعد مقنهاش را گرفتند و با ریتم موسیقیایی قر و فر ماشین چابگر گاهی مقنعه و گاهی مانتو را تکان، تکان میداد. کاغذ از بالای چابگر، ذره ذره بیرون میخزید. کاغذ را جری پاره کرد و به دستش داد. او هم که گرفتار هوارسانی خانم کارمند بود دست پیش برد و کاغذ را گرفت. هنوز، استاده بود. خانم کارمند گفت: «بعدی!» خانم کارمند که مسیر چشمهای او را دنبال میکرد، گفت: «کار شما تمام شد. توی حیاط!» به راه افتاد. از پنجرهی سالن به حیاط نگاه کرد. سقف ماشینها دیده میشد. مانند قوطی کبریتهایی بودند که کنار هم چیده شدهباشند سبز، سفید، قرمز ، زرد، آبی، بنفش. مردی با لباس کار آبینفتی زیر ظلّ آفتاب تیرماه وسط حیاط ایستاده بود. از پلهها سرازیر شد. کاغذش را به مرد داد. به دنبال مرد تا کنار ماشین سفید و سبز خودش پیش رفت و ایستاد. مرد در صندوق بغل ماشین را بالا زد و گفت: «جک، آچار چرخ» و در را بست. پشت ماشین خم شد و به لاستیک زیر ماشین ضربهای زد و گفت: «زاپاس» ماشیثن رو دور زد و از پله بالا رفت «قرآن، پخش صوت، کتاب راهنما، سوییچ یدک» ماشین مثل ساعت کار میکرد، اما به جای تِک تِک، تِر تِر میکرد.
پشت فرمان نشست. پاکت مدارک را روی داشبورت گذاشت. آیینه وسط را میزان کرد. از آیینههای بغل این طرف اون طرف را تماشا کرد. چشمهایش را بست و به اندازهی یک نماز صبح «قُلهوالله» خواند. بعد دو دست را به صورت کشید و به ماشین، صندلیها و در خاتمه به خودش فوت کرد. شاسی کولر را فشار داد و به مانتو خانم کارمند اندیشید. هوای گرم بیرون و موتور قلمبه به صورتش پرتاب شد. شیشه پنجرهی کناردستیاش را باز کرد. شاسی پخش صوت را فشار داد. رادیو اذان ظهر را تمام کرد. از توی جیب اورکتاش سیدی رو که سر چهار راه خریده بود را غژی به خورد پخش صوت داد. شاسی دیگری را فشرد و زیر و بم صدا را تنظیم کرد. صوت بانویی فضای ماشین را پر کرد. خیابانهای شهر را پیمود تا به هنرکدهی نویسنده نقاش رسید. اونجا بود که خود و ماشینش را «دخیل» کرد به «داوود» با رنگ قرمز جگری با سایهای سفید. رنگاش بوی خون میداد. خودش این رنگ را انتخاب کرده بود. اون وقتی که وردست نویسندهی نقاش ایستاده بو،د گفته بود که این رنگ دلچسب نیست. آخه نویسنده نقاش برای نوشتن «دخیل یا داوود»، رنگ سرخابی ساخته بود. خیلی سعی کرد یک شاخه گل داوودی کنار «دخیل یا داوود» بنشاند، اما نویسندهی نقاش نگاه معناداری به او کرده بود و بعد هم گفته بود: «گل داوودی چه شکلیه؟» او هر چه مغزش فشار آورده بود، نتوانست بگوید که گل داوودی چه شکلی است. بعد هم نویسندهی نقاش او را فرستاد که یک شاخه گل داوودی بخرد. او همهی گلفروشیهای محل را پشت سر گذاشت، اما نتوانست یک شاخه گل داوودی بخرد. گلفروشها نگاه معناداری به او کرده بودند و گفته بودند «برای رنگ جگری هوا خیلی گرمه!» بالاخره روی شیشهی ماشین سفید و سبزش تنها نوشته شد؛ «دخیل یا داوود» به خانه که رسید همهی فامیل و جمعی از اهل محل جمع بودند. گوسفند هم آنجا بود. با سلام و صلوات سوار شدند. مینیبوس همچنان، مانند ساعت کار می کرد. گردنهها را که.رد کردند، گنبدبارگاه امامزاده داوود به چشم آمد. فریاد صلوات ماشین را پر کرد. به خود آمد. آخه همهی طول راه را در فکر اولین باری بود که موتور جاوای جگریرنگ پدر را سوار بود و در کوچهباغهای دهشان گاز میداد و گاهی هم برای رهگذران بوق میزد. وقتی بیدار شد به خود گفت: «ماشین چه چیز خوبیه
مینیبوس
10 /1/97
م. ا. جعفری