عددها را من اختراع کردم
نفسهای ترا بشمارم
تا سه نمیتوانم
صدای مسلسل میآید.
حسن صانعی
نگاهی دیگر به یک تریلوژی
گزینش سهگانهی خفاشها- بال نقره ای، بال آفتابی، بال آتشین- با عنوان {برگزیدهی فصل تابستان سال 1387} برای من غیرمنتظره نبود.آن روزها که برای آماده سازی چاپ روی کتاب کار می کردم، بارها و بارها، همزادپنداری موجب شد تا کودکی خود را در قالب «شید»، توله خفاش مردنی سهگانهی خفاشها، یا در قیافه ی «آریل»، خفاشمادری که در آخرین سفر چندهزار مایلی کوچشان، شوهرش را از دست داد و ناچار شد بچه اش را به تنهایی بزرگ کند. تا بچه های دیگر او را توله مردنی بنامند و یا «کاسیل»، پدری که قبل از آخرین روزهای آغاز کوچ، یک روز رفت و دیگر برنگشت، ببینم.
او که هیچ نشانی از خود برای «فریدا» رییس کلنی و یا همسرش باقی نگذاشته بود، این اتهام را در ذهن پسرش کاشت که «حتمن در جایی دور از خانه و کاشانه و همسر و فرزندش برای خود زن و بچه هایی دارد».
هم زادپنداری، از اصول مسلم داستان است. خواننده را با خود همراه می سازد. چه تفاوتی دارد، همدردی و هم زادپنداری با کودکی چندساله که چادر سیاه مادرش را با چادرسیاه مادرانی دیگر، در چهار راه گلوبندک به اشتباه می گیرد یا پدری که سال هایی دراز او را نمی یابی و یا با «کاسیل»، خفاشپدری که یک روز رفت و دیگر برنگشت و ناتوان در جست وجوی توله ی مردنیاش و یا در پی سهرابی که به جستوجوی پدر راهی میشود و رستمی که نادانسته و ناآگاه به شرایط روزگار که بسیار در روزمرگیهایمان شاهد بودهایم، قلوه گاه او را دریده است.
شاید عده ای با ذهنیت من موافق نباشند و این مجموعه سهگانه را کامل و شایستهی گزینش ندانند. تعجب نخواهم کرد، زیرا که این از ویژگیهای داستان بلند است. هیچ داستانی کامل نیست. زندگی هم کامل نیست! آنجا که همه چیز مهیاست، رضایت کامل نیست. زیرا در آن صورت ایستایی خواهد بود و زندگی پویایی خود را از دست خواهد داد.
روباه در داستان شازده کوچولوی سنت اگزوپری از شازده می پرسد.
روباه: در سرزمین تو شکارچی هست؟
شازده: نه!
روباه با خوشحالی می پرسد؛ مرغ چطور؟
شازده با بیتفاوتی می گوید: نه!
روباه با تأسف میگوید: چه بد! هیچ چیز کامل نیست!
ایجاد انتریک، گره در داستان و بازگشایی آن خواننده را با داستان همراه می کند و داستانی را عرضه خواهد کرد که آن را زمین نمیتوان گذاشت. درست ماننده گرههایی که در زندگی پدید میآیند و شب و روز آدمیان را برای گرهگشایی پویاتر میسازند. موفقیت نویسنده در این اصل داستان نویسی به او حق می دهد تا از خواننده بخواهد که قیل و قال اطراف خود را هنگام خواندن داستان فراموش کند. از قید و بندهایی که جامعهی بشری به دست و پای آنها بسته و اجازه هیچ تخیلی نمیدهد، خود را رها سازند. با داستان همراه شوند تا صحنهها و نماهایی را که نویسنده توصیف کرده است، تجسم و در آن زندگی کنند.
بر این اساس است که مشارکت مصرف کنندهی هنر در اثر، در هنر مطرح می شود. در این سبک کار هنری و در بسیاری از آثار نویسندگان بزرگ، نتیجه گیری به عهدهی مصرف کننده، نهاده میشود.
نتایج پیدایی این اندیشه در هنر به طور عام موجب پیدایی چند پدیده در رشد متقابل مصرف کننده و خالق اثر می شود.
الف) مصرف کننده با هم زاد پنداری با شخصیتهای اثر، آنها را می شناسند و با آنان زندگی می کند.
ب) مصرف کننده صحنههای متفاوت توصیف شده را تجسم و دنیای آفریدهی خالق را میشناسد. پ) جذابیت اثر برای مصرفکننده نمود می یابد. درک اثر، این امتیاز را برای هنرمند ایجاد می کند که دنیاهای گوناگونی را در برابر مصرف کننده خلق و به او عرضه کند. در اینصورت است که مصرف کننده علاوه بر زندگی واقعیاش که زاییده ی کنشهای اجتماعی او و جامعهی زیستی وی است، دنیاهای دیگری را نیز شناسایی و انتخاب کند.
مهمترین نتیجهی این روند برای هنرمند این است که مصرفکننده، هرچه بیشتر از واقغیت عینی، از رئالیسم، از معانی نمادین، از تاریخ، از حادثه و حتا گاهی از طرح و حوادث توأم با تسلسل روی گردانند و درک ذهنی روایت گر را به عنوان تنها واقعیت تضمین شدهی داستان بپذیرند.
برای مثال گابریل خوزه گارسیا مارکز، جهانی را خلق می کند و در برابر جهان موجود خواننده قرار میدهد. به او یادآور می شود که جهان گرداگرد او تنها یکی از جهانهای ممکن برای زیستن است. وی به این طریق واقعگرایی جادویی را به اوج خود می رساند.
در سهگانهی خفاشها- بال نقره ای، بال آفتابی، بال آتشین- حضور چنین نماهایی فراوان است.
ص 133
«او خود را به یک شمع چوبی ساختمانی آویزان کرده بود و عجیبترین خفاشی بود که «شید» به چشم دیده بود. هیکلش بهاندازهی خفاشهای دیگر بود، اما پوستش سفید براق بود. بالهایش کمرنگ، اما کاملاً شفاف به نظر میآمد، به طوریکه میتوانستی طرح دستها و انگشتهای بلند و باریک او را ببینی، حتا شبکه رگهایش بیرون زده بود. خفاش که گویی حیرت «شید» و «مارینا» را دریافته بود، گفت «این هیچ ربطی به سن و سال نداره، من «زفیر» هستم و پیرزاد. پوست و گوشتم فاقد رنگدانهست، حتا چشمهام هم با اینکه هنوز از اونا استفاده میکنم.»
«زفیر» ادامه داد «اینجا مسجد جامع است. برای آدمها مکان مقدسی ست. سالها پیش ساخته شده. فکر میکنم با ساختن این اژدهاها بر کنگرههای آن میخواستهاند ارواح و شیاطین را که فقط خود انسانها آنها را قبول دارن، فرار بدن. به طوریکه معلومه در اینجا توی شهر اینها در خدمت ما هستن. هیچ پرنده یا جانوری جرأت نزدیک شدن به منار ه رو ندارن. صدساله که ما ادعا کردهایم اینجا پناهگاه امنی است و همیشه یک خفاش در اینجا نگهبانی میداده تا در صورت نیاز به خفاشان مسافر کمک کنه، در بیست سال اخیر من نگهبان این مناره بودهام.»
نمایش جهان های متفاوت با توجه به تسلسل داستان و همراه با طرح اطلاعات مقطعی برای آگاهی بیشتر خواننده، از این اطلاعات برای پیشبرد داستان بهره میبرد. کاملاً پیداست که نویسنده از افسانهها و اعتقادات اقوام مختلف برای ساخت محور ذهنی در سهگانهی خفاشها بهدرستی بهره برده است. از جمله میتولوژی اقوام سرخپوست؛ «آزتک» و «مایا» در آمریکای جنوبی در آن جلوهای ویژه یافته است..
وی مینویسد «یکی از منابع غنی ساخت و پرورش شخصیت «گات»، خفاش همجنسخوار، استفاده از میتولوژی اقوام «آزتک» و «مایا» بودهاست.»
در ساخت این سهگانه به زیباترین شکل و در عین حال جذابترین حادثههای پلیسی و امنیتی که در داستانهای مهیج جاسوسی و ضد جاسوسی ادبیات جهان شاهد آن بودهایم، بهکار گرفته شدهاست.
خورشیدگرفتگی در نزد بسیاری از اقوام و ملل جهان از دیرباز که به _عصر زندگی کشاورزی بشر_ باز میگردد، ناخوشایند بوده و به قهر طبیعت تعبیر شدهاست. این اعتقاد و تقویم سنگی «آزتکها» در بال آتشین (جلد سوم) در محور ذهنی ساخت نویسنده جنگ همیشگی پلیدی و درستی (جنگ همیشگی حق و باطل) به پلانی پرهیجان تبدیل شدهاست.
«گات» با یاری همپیمانانش، خفاشان همجنسخوار و «وکسزاگو» مرشد آنان، برای رضایت «کامازوتس»؛ خدای مرگ و نیستی، سیاهی و ظلم، اهریمن و شیطان، کمر به نابودی خورشید بستهاند. آنان باید یک صد و ده قلب خفاش را برای «کامازوتس» قربانی کنند تا با یاری او بتوانند خورشید را بمیرانند و جهان را به تاریکی و ظلمت برانند تا جهانیان در دنیای مردگان به رهبری «کامازوتس» زندگی کنند.
زمانی که بهسبب کوشش «شید»، طرح قربانی یک صدوهشت قربانی به شکست میانجامد، «وکسزاگو» اندیشمند و رهبر عقیدتی همجنسخواران، خود دست بهکار میشود تا با استفاده از دیسکهای آتشزای ساخت دست انسان که توسط خفاشان همجنسخوار از «آزمایشگاه انسانی» ربوده شده است تا با قربانی کردن بسیاری از خفاشان حشرهخوار برای «کامازوتس» به آرزوی دیرین خود، یعنی مرگ خورشید دست یابد.
«شید» که دیریست، دل از آسمان بریده است و «نکتورنا» خدای نیکی را در برابر «کامازوتس» ناتوان میبیند، حضور مرگ و نبود اطمینان به ادامهی زندگی، از همان زمان که او را تولهی مردنی میپنداشتند، آنچنان در او قوت گرفته است که به قول «شاملو» خود را مثل میوهای بر درخت و سنگپارهای در کف کودک میبیند.
میوه بر شاخه شدم
سنگپاره در کف کودک.
طلسم معجزتی
مگر پناه دهد از گزند خویشتنم
چنین که
دست تطاول به خود گشاده
منم!
اما در عین حال «شید» هنوز هم امیدش را به معجزه از دست نداده است و به همین سبب از تن به آتش زدن ابایی ندارد. گاهی آنچنان امید به پیروزی در او قوت میگیرد که از او آشوبگرایی میسازد که برای دسترسی به آرمانهای خود، حتا قبیلهی خود _ به آتش کشیدن «تریهاون»، مهد کودک خفاشان توسط جغدها که آتش را از انسان دزدیدهاند، به سبب عدم اجرای قانون تبعید توسط «شید»_ را به مرگ فرا میخواند.
در صحنهی مرگ خورشید، «شید» چنین شرایطی را بر خود تحمیل میبیند. او نه تنها به خود نمیاندیشد، بلکه «کاسیل»، پدر و «آریل»، مادر و «مارینا» همسر و همهی خفاشان کوچک را از یاد برده و تنها به زندهمانی خورشید میاندیشد. چرا که در آخرین لحظهی جدال با «وکسزاگو» به «نکتورنا» خدای نیکیها اندیشه میکند، شاید پیوندش به معجزه در این لحظه است که نمود خارجی مییابد و در انتظار آن است که شاید معشوق از در درآید و او را از هجوم بیپناهی پناه دهد.
بالا بلند!
بر جلوخان منظرم
چون گردش اطلسی ابر
قدم بردار.
تمام ویژگیهایی که علم جانورشناسی، از این جانور (خفاشها) شناخته و به ثبوت رسانیده است، در ساخت و پیشبرد محور ذهنی نویسنده در داستان بهکار گرفته شدهاست. ارتباط آنان با صوت، اندازهگیری بعد مکانی با صوت، ایجاد تصویر ذهنی از طریق ایجاد صوت. شنیدن صداهای بسیار ضعیف از ویژگیهایی هستند که در ساختار این سهگانه بهدرستی کاربرد فراوان یافتهاند.
شید میپرسد «آخه تعجب میکنم ، چرا باید اینقدر اوج بگیریم.»
مارینا توضیح میدهد «برای اینکه جریان صحیح باد رو پیدا کنیم. بعضی وقتها یک جریان هوا پیدا میکنی که ساحلی نیست و کار رو آسانتر و سریعتر میکند.»
شید نقشهی صوتی مادرش را بهخاطر آورد، اقیانوس را دید، فانوس دریایی، خط ساحلی و بعد به مارینا گفت «چراغها مثل ستارهها هستند، فقط واقعی نیستند و پایین روی زمینند، عوض اینکه روی آسمون باشند. مثل همهی چیزهایی که از نور درست میشوند، اشکال غول پیکر…»
مارینا پاسخ داد؛ «یک شهر»
آیا پرندگان و جانورانی که در طول سال کوچ میکنند و هزاران مایل را بال میزنند نشانههایی برای این پرواز طولانی ندارند؟
اما آنچه به بحث ما مربوط میشود این است که این اطلاعات در داستان چگونه طرح و بیان شود که شالوده و محور ذهنی داستان را به هم نریزد و به یک سخنرانی علمی و یا اخلاقی بدل نشود. هنگامیکه «مارینا» در برابر اندوه «شید» از آتشزدن جغدها بر «تریهاون» به خاطر نگاه او به خورشید پاسخ میدهد؛
«تو هم خفاش سرحالی هستی، برای تماشای خورشید، مادرت رو تا سرحد مرگ میترسونی. موجب میشوی جغدها آشیونتون رو در آتش بسوزونن. شرط میبندم که تو در کلنیات خفاش محبوبی نیستی.»
هیچ حرف غریبی شنیده نشدهاست. این کلام از شخصیت یک خفاش ماده – از یک دختر – در هر جامعهای عجیب نیست.
نمیتوان از نویسنده خلق آدمها و شخصیتهای نو و غیرزمینی انتظار داشت. مادهای که نویسنده برای خلق شخصیتهای داستانش در اختیار دارد، طبیعت بشر زمینی است. با آنکه در دنیا همه جور آدمی دیده میشود، اما شمارهی اقسام آدمی بیپایان نیست. بر این بنیاد؛ رفتار هر شخصیت و قهرمان داستان، باید ناشی از خصوصیات روحی، فکری، اخلاقی و بیانیای باشد که نویسنده بر بنیان آدمهای زمینی خلق و معرفی کرده است.
نویسنده بشر است و با آرمانها و هوسهای خود روزگاری را سپری کرده است. تصورات غیرمنتظره، بدون تردید نتیجهی تجربههای گذشته است – تخیلات خوش، از تداعی اندیشههای خوش برمیخیزد. نویسندهی مجموعهی سهگانهی خفاشها در مقدمه کتاب خود مینویسد.
«در جریان جنگ جهانگیر دوم، ارتش ایالات متحدهی آمریکا، طرح اشعهی ایکس را که برنامهای کاملاً سری بود ابداع کرد. طبق این طرح خفاشها را برای حمل و پرتاب مواد منفجره تربیت میشدند. سرانجام هنگامیکه صدها خفاش از محوطهی آزمایشگاه گریختند و چند ساختمان ارتش آمریکا را به آتش کشیدند و در زیر یک مخزن بزرگ سوخت پناه گرفتند، این برنامه کنار گذاشته شد.»
روشن است این طرح و شکست آن بهعنوان یک پدیدهی نظامی – سیاسی در جهان تعبیر میشود. اما این پدیده در ذهن یک نویسنده به ازای سهمی که در ساختن فرهنگ دارد و به ازای شخصیت فردی خود که شامل نگرش انسانی – اجتماعی او میشود به آن مینگرد و تأثیر گرفته و متأثر میشود و واکنش نشان میدهد. فرم از پیش تعیین میشود و جانوران جایگاه آدمیان را میپذیرند، به سخن میآیند و هر یک شخصیتی سیاسی – اجتماعی را برای خود میپذیرند.
انسان نیز در این فرم شخصیتی مستقل، اما کاتالیزور دارد. انسان بهگونهای در شیوهی جانورشناسی خود عمل کرده است که جانور نمیداند، او دشمن است یا دوست؟ تعدادی از خفاشها حلقه دریافت کردهاند. خفاشهای حلقه گرفته دو دسته شدهاند. عدهای حلقه را نحس میدانند و خفاش علامتگذاریشده را از کلنی اخراج میکنند.
«مارینا» گفت «میگفتن این حلقه میکشه.» و خندید
«شید» گفت «اما «فریدا» چنین حرفی نزد.»
«مارینا» زیر لبی گفت «ممکنه ارشدهای ما اشتباه کرده باشن، شاید همیشه اونا کشته نشن.»
«شید» دیگه نتوانست خودداری کند و پرسید «تو راجع به چی حرف میزنی؟»
«مارینا» گفت «….. وقتی مادرم من رو دید به حلقه خیره شد و شروع به گریه کرد. پدرم نگاه تندی به من انداخت و سایر خفاشها زیرچشمی نگاهم کردن و هراسان پریدن و رفتن…… اونا فکر کردند من لکهدار شدهام….خیلی پیش چندتایی از بال براقها حلقهدار شدهبودن و همهی اونا یا مردن یا سر به نیست شدن…. ارشدها به من گفتن که من نحس هستم. آدمها من رو علامتگذاری کردهاند و این برای گروه خفاشها بدبختی به بار خواهد آورد.»
گروهی دیگر میاندیشند حلقه، نشانه کمک انسانها و وعده «نکتورنا» است «نه، اونا این رو به من نسبت دادن، چون بلافاصله من از کلنی اخراج شدم . اونا خرافاتی بودن. الآن چند دو جین از ما اینجا هستن و این حلقهها به هیچ کس آسیبی نرسونده.» و «پنلوب» با اعتماد فراوان ادامه داد «اهمیت این حلقه رو میدونی؟ میدونی که این بخشی از وعدهی «نکتورنا» است؟»
بر این اساس، همانگونه که مارکز در داستان زیباترین غریق جهان، مردی استثنایی خلق میکند، مردی بسیار زیبا و آنچنان «بلندبالا و نیرومند و چارشانه که وجودش در تخیل مردم نمیگنجید»، خفاشان، جغدها، موشها، کبوترها و دیگر جانوران کوچک و بزرگ مجموعهی سهگانهی خفاشها به سخن در میآیند، عاشق میشوند، ازدواج میکنند، در عشقشان از خود میگذرند، شکنجه میشوند، مقاومت و ایستادگی میکنند، طرح و نقشهی جنگی میکشند، پیر میشوند و برای مرگ عزیزانشان شیون و زاری میکنند.
نکتهای را که در مجموعهی سهگانهی خفاشها نمیتوان ندیده گرفت، توجه نویسنده به حضور نقش زن – خفاشان ماده – است. در این مجموعه، نویسنده بر خلاف مجموعه داستانهای کوتاه وی، عیب آدم ماشینی، عیب لوازم آرایشی و…که زن، شخصیتی خودخواه و غیر منطقی یافته است، شخصیت والایی را برای خفاشان ماده ساختهاست.
«آریل» مادر «شید» و همسر «کاسیل» که در آخرین سفر کوچشان، قبل از تولد «شید» همسرش «کاسیل» را از دست داده است، با توجه و دقت کافی در رشد و آموزش فرزندش «شید» که از نظر جسمی تولهی ضعیفی هم هست، کوشش فراوان دارد. این خفاش ماده در کنار گروهی از روسای کلنی – «فریدا» – که اندیشمندانه برای حفظ اعضای کلنی و حفظ شخصیت وجودی خفاشان در برابر دشمنانشان قرار دارد، در کلنی بسیار فعال است .
«بسشبا» یکی از رهبران کلنی به کنایه گفت «اما خورشید پیشاز آنکه شما به تریهاون برسید، طلوع کرده بود.»
«آریل» اندوهگین پاسخ داد: «بله.»
«بسشبا»: «پس تو باید پسرت را برای جغدها میگذاشتی.»
«آریل» گفت :«میدونم.»
«شید» با وحشت به او نگریست.
«بسشبا» تأکید ورزید: « این قانون کلنی است!»
«آریل»: «میدونم!»
«بسشبا» «پس چرا قانون کلنی رو نقض کردی؟»
«شید» متوجه شد که خشم دوباره در چشمهای مادرش شعله کشید. «من اون رو کردم که هر مادری میکنه.»
«بسشبا» با خونسردی ادامه داد: « باتوجه به اوضاع و احوال وحشتناک، اگه پسرت را به حال خود واگذاشته بودی، جغدها اون رو میگرفتن و قضیه خاتمه یافته بود. اکنون اونا احساس میکنن که فریب خوردهان. اونا خواستار اجرای عدالت میشن.»
«آریل» تصدیق کرد. «بله! میدونم که تقصیر از منه.»
«بسشبا» با خونسردی به «آریل» گفت: «توپسرت رو لوس بارآوردهای»
«آریل» گفت: «اورا تنبیه خواهم کرد»
«بسشبا» فین فین کرد. «اگه جغدها تقاضای غرامت کنن، این کار فایدهای نداره!»
«فریدا» با لحنی جدی گفت :«نگرانیمون در این مورد بمونه برای بعد. این پسر مرتکب کاری شده که بسیاری از شما دوست داشتین بکنین. شاید هم فراموش کرده باشین. این پسر جوونه. بله، اما نباید اینقدر زود در بارهاش قضاوت کرد.»
«آریل »،کنجکاوی و قهرمانی و گاهی آشوبگری- پسرش، «شید» و «آریل»، همسرش را که افکار و اندیشههایش را میشناسد نفی و سرکوب نمیکند و اگر مخالفتی هم ابراز میکند، زاییدهی خصوصیت مادرانهاش است.
«شید» گفت: « فرار جانانهی خوبی کردیم، نه؟»
مادرش گفت: « مهیج بود!»
«شید»: «میدونی، من واقعاً خورشید رو دیدم.»
مادر با خشکی تأیید کرد. «تو عقل نداری؟»
«شید»: «هنوز اوقاتت تلخه؟»
مادر: «نه، اما دلم نمیخواد مثل پدرت باشی.»
«شید»: «چنین شانسی ندارم. او خفاش بزرگی بود، درسته؟»
مادر»: «بله، او خفاش بزرگی بود، اما تو هم ممکنه روزی خفاش بزرگی بشی.»
خفاش مادهی دیگری که مورد توجه نویسنده قرار دارد، «مارینا» است.«مارینا» خفاش مادهای است که خانواده و کلنیاش او را به جرم حلقهدارشدن از خود راندهاند. «مارینا» خفاش زیرک، و اندیشمندی است که در کنار «شید» مکمل وی میشود و تکامل مییابد و پازل «شیدمارینا» کامل میشود.
آن دو کنار یکدیگر قادر میشوند تا با دشمنانشان به جنگ بپردازند و در نهایت به پیروزی دست یابند. در دورانی که «شید» از «مارینا» در آزمایشگاه انسانها جدا میافتد به تنهایی برای آزادی «شید» به راه میافتد. اما از آنجا که اندیشمند است، فردگرایی نمیکند، بلکه به سراغ کلنی رفته و «آریل» و «فریدا» و کلنی بال نقرهایها را و موشها را هم با خود همراه میسازد. بدینطریق در «بال آفتابی» بخش سوم همهی آنها در کنار هم قرار میگیرند.